قفس داران سکوتم را شکستند
دل دائم صبورم را شکستند
به جرم پا به پای عشق رفتن
پر و بال عبورم را شکستند
مرا از خلوتم بیرون کشیدند
چه بی پروا حضورم را شکستند
تمنا در نگاهم موج می زد
ولی رویای دورم را شکستند
 
 
دلتنگ تو منم

دیروز روز عجیبی بود .بیشتر از همیشه دلتنگ تو بودم.می خواستم باهات تماس بگیرم بدجوری نگرانت بودم.ولی خوب میدونستم که احتیاجی نداری به تماس من .یه جوریم غرورم نمی ذاشت.خوب منم به یه هم صحبت نیاز دارم ولی می دونم تو برام وقتی نداری.

دلم به طرز عجیبی گرفته بود.فکر اینکه نکنه ناراحت باشی داشت دیوونم می کرد.هیچ راهی نداشتم  .دیروقت بود .نمی تونستم تو رختخواب باشم.پاشدم تاقدم بزنم.اما این افکار رهام نمی کB4یدمو گرفتن.

اگه من با تو نباشم به کی بگم که نهایت عجزم.به کی بگم همه عشق من نصیب کسی دیگه هستش وکمرم داره میشکنه.

به کی بگم هیچ کس مثل من قدرشو نمی دونه.هیچ کس مثل من دوسش نداره.

هنوزم این افکار داره دیوونم میکنه.وقتی این قضیه هم که دوستم نداری ....وای

داد از این همه تنهایی.بازم میگم حکایت من به کسی می مونه که با چنگ و دندون می خواد توی طوفان شن چادر پاره ای که تنها سر پناهشه رو حفظ کنه ولی...

باور کن با ه7.هیچ کس مثل من دوسش نداره.

هنوزم این افکار داره دیوونم میکنه.وقتی این قضیه هم که دوستم نداری ....وای

داد از این همه تنهایی.بازم میگم حکایت من به کسی می مونه که با چنگ و دندون می خواد توی طوفان شن چادر پاره ای که تنها سر پناهشه رو حفظ کنه ولی...

باور کن با همه وجود سعی کردم بهت بفهمونم که دیوونتم که دوست دارم که من بیشتر از همه قدر تو رو میدونم.

ولی عشق من یه جاده یه طرفست که می خوام تا آخرش برم حتی اگه به مرگم ختم بشه.

دیروز خیلی برات دعا کردم .خواستم تا همه درد تو رو به من بده تا تو با هر کسی که می خوای راحت و خوشبخت بشی.

یاد تو همیشه همراه منه....ولی تو از من فراری.

تو فرشته روشنی شبهای تاریک منی که از من خیلی خیلی دوری.

 
 
 
دلم برات تنگه ... توی این روزهای خاکستری و ابری ... وقتی که نسیم به صورتم میخوره ... دستهام , دستهای تورو میخوان ... تا منو از میون این روزگارشلوغ رد کنی ... محو بشم ... نیست بشم... از میون آدمهایی که منزلت عشق رو نچشیدن ... یا چشیدن و قدرشو نمیدونن...

                          gharibe.jpg

               دلم برات تنگه ... وقتی که بارون میاد و من بدون چتر ... تنها ... تنها و آرام ...

               صبور و بردبار... خودم رو دست ابرای سیاه میدم... تا بر من ببارند... شاید کمی از درد فقدان تو رو از عمق دل و جون من بشورن و ببرن... اما ... اما میدونی که

              فقط بیشتر دلم تنگ میشه ...

                         AX071882.jpg

             چقدر دلم برای چشمات تنگه میشه ... وقتی که چشمامو میبندم و به عمق

             چشمهای تو خیره میشم... 

             هنوزم منتظرم...................

 

از عشق گفتن پابلو نرودا
 
براى همه بدانند
کسى بعد خواهد پرسید، بعضى وقت ها
جست و جوى نام، از آن خود یا شخص دیگر،
چرا از یاد بردم غمش را یا عشقش را
یا دلیلش را یا هیجانش را یامحنتش را:
و حق بااوست: نامیدنت وظیفه ام بود،
شما، شخصى از دور ونزدیک،
نامیدن شخصى براى داغ قهرمانیش،
نامیدن زنى براى گلبرگش،
مغرورى براى بى گناهى ستمکارانه اش،
فراموش شده اى براى ظلمت مشهورش.
اما وقت کافى یا جوهر براى هر کس نداشتم.
یا ممکن آن ویژگى ذاتى شهر و زمان بوده،
قلب سرد ساعت ها
که کوبد وقفه بر سنجش ام،
چیزى اتفاق افتاد، ندانستم رازش را
نتوانستم دریابم هریک و هر معنى را:
بخشش خواهم از هر کس نه اینجا.
وظیفه ام بود فهماندن هر کس، پریشانگو
ضعیف، غلبه ناپذیر، سازش یافته، قهرمان، هرزه
عاشقانه تاگریستم و بعضى وقت ها هم ناسپاس
ناجى گرفتار در زنجیر هایت،
همه سیاهپوش، برشته لذت بردن.
چرا حقایقت را بیان مى کنى
گر با آنها زیستم،
من هرکس و هر زمانى ام
همیشه خودم را صدا مى زنم با نامت.

هر زنی زیباست
پسرکی از مادرش پرسید : مادر چرا گریه می کنی؟مادر فرزندش را در آغوش گرفت و گفت : نمی دانم عزیزم ، نمی دانم
پسرک نزد پدرش رفت و گفت : بابا ، چرا مامان همیشه گریه می کند؟ او چه می خواهد؟
پدرش تنها دلیلی که به ذهنش می رسید ، این بود : همه ی زنها گریه می کنند ، بی هیچ دلیلی
پسرک متعجب شد ولی هنوز از اینکه زنها خیلی راحت به گریه می افتند، متعجب بود
یکبار در خواب دید که دارد با خدا صحبت می کند ، از خدا پرسید: خدایا چرا زنها این همه گریه می کنند؟
خدا جواب داد : من زن را به شکل ویژه ای آفریده ام . به شانه های او قدرتی داده ام تا بتواند سنگینی زمین را تحمل کند
به بدنش قدرتی داده ام تا بتواند درد زایمان را تحمل کند ، به دستانش قدرتی داده ام که
حتی اگر تمام کسانش دست از کار بکشند ، او به کار ادامه دهد
به او احساسی داده ام تا با تمام وجود به فرزندانش عشق بورزد ، حتی اگر او را هزاران بار اذیت کنند
به او قلبی داده ام تا همسرش را دوست بدارد ، از خطاهای او بگذرد و همواره در کنار او باشد و به او اشکی داده ام
تا هرهنگام که خواست ، فرو بریزد . این اشک را منحصرا برای او خلق کرده ام تا هرگاه نیاز داشت
بتواند از آن استفاده کند
زیبایی یک زن در لباسش ، مو ها ، یا اندامش نیست . زیبایی زن را باید در چشمانش جست و جو کرد
زیرا تنها راه ورود به قلبش آْنجاست

هیچ وقت قمار نکردم

جز یک بار آن روز که روی چمنها هر کدام گل سرخی در دست داشتیم

گلها را به هم دادیم و باز هر کدام گل سرخی در دست داشتیم

گل من را بوییدی و بازی را شروع کردی

گفتی :من مال تو ام و تو ؟

گفتم :من هم مال تو ام !

بازی تمام شده بود و نتیجه ها معلوم

من خودم را به تو باختم تا تو را بردم

و تو خود را باختی برای من

دیگر هرگز قمار نمیکنم

من دیگر منی ندارم که ببازم

من دیگر مال تو ام

گل سرخی دارم که در باغچه ی قلبم برای همیشه کاشته ام ....

تمام نفرتم را تویصدایم جمع میکنم و به سمت تو میگیرم، چقدر از این سکوت تو متنفرم.

آنقدر که دلم میخواد تمام شیشه هاییرا یه شکستم به سمتت پرت کنم ولی مطمئنم باز هم

ساکت خواهیماند . و نمیدونیکه چقدر از این معصومیت احمقانه بیزارم.

به زیر باران می روم و هم نوا با گریه ی اسمان می گریم تا کسی اشک های مرا نبیند.
به زیر باران می روم و فریاد می زنم تا صدای فریادم با فریاد اسمان یکی شود. به زیر باران می روم تا ناله های دلم با ناله های باد یکی شود و کسی شاهد شکستن روح خسته ام نباشد.
به زیر باران می روم و تکیه به همان درخت بید مجنون کنار جاده که یادگاری هایمان را روی ان می نوشتیم به انتظارت خواهم ماند , تا به زیر هر یک از قدمهایت گل سرخی بگذارم.
می دانم خواهی امد و دستان سردم را در دستان گرمت خواهی گرفت تابا هم به سرزمین ارزوها برویم .........
 
باران که می آید

گوش به زنگ صدای تو

تکه تکه ترانه های کهنه را کنار هم می چینم

و همیشه به همین حقیقت تلخ می رسم که :

تو هم با من نبودی !!!

* * * * * * * * * * *

یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد

نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد

چیزی ننویسم که آزار دهد کسی را

یادم باشد که: روز و روزگار خوش است و همه چیز بر وفق مراد است و تنها ...

تنها دل ما دل نیست

                                  به آوای قلبت گوش فرا ده

 

قلب مشکلی است و شنیدن آوای آن مشکل تر .

 

گاه می شود که قلبت ، مدت ها افسانه های غمبار خاطره ها و یاد ها را در خود نجوا می کند و گاهی نیز غمخانه می شود ... پژمرده می شود ... تا آنکه پنهان از هر کس قطره اشکی می ریزی .

قلبت ملتهب و آشفته است . غمگین و سنگین است . تب دارد و در خود می لرزد ... عاشق است . ( عاشق یک دختر ) ... گاه خواسته هایی دارد و سوالاتی از تو ... و شب ها ، بی خوابت می کند تا به او فکر کنی ...

 

 

عالی است ... قلبت زنده و هوشیار است . به آنچه که در خود دارد و برایت نقل می کند ، گوش فرا ده .

 

گاه قلبت از " ترس " سخن می گوید . تو را می ترساند ... فکرت را می لرزاند که هرگز نخواهی توانست به آرزوی خود برسی . قلبت خائن می شود و ترسو .

 

خوب است . خیلی هم خوب است ... این نشان می دهد که قلبت زنده است و ترس او هم طبیعی است . باید به آوای قلبت گوش فرا دهی . هیچ وقت موفق نمی شوی خاموشش کنی ... چنانچه کاری کنی که گفته هایش را نشنوی او آنجا خواهد بود ، در سینه ی تو آرام نخواهد گرفت و همه ی آنچه را که درباره ی زندگی و اسرار دنیا فکر می کند ، بارها و بارها تکرار خواهد کرد ...

 

هیچ کس نمی تواند از چنگ قلبش رهایی یابد و فرار کند ... پس بهتر است که گفته هایش شنیده شود .

 

باید تدابیر قلبت را بشناسی . با خدعه و نیرنگش آشنا شوی ... با او کنار بیایی . صدای آن را بشنوی و به ندایش توجه کنی . در این هنگام است که قلبت شاد می شود و احساس می کنی که بین فکر ، ندا و عمل ، هماهنگی وجود دارد .

 

 

 

قلبت از رنج می ترسد . به او بگو ترس از رنج  بدتر از خود رنج است . هیچ قلبی نیست که در پی آرزوهایش باشد ولی رنج نبرد . چون آ رزوها بی پایان و دوراز دسترس و راه ، راه دشواری است . همت می خواهد و تلاش ...  و هر لحظه ی آن ، می تواند لحظه ی پایانی باشد . لحظه ی دیدار با خدا یا لحظه ی پیوستن به ابدیت ...

 

به قلبت بگو : هر لحظه از تلاش لحظه ی دیدار است ... در این هنگام قلبت آرام می گیرد

هر روز انتظار ، انتظار . انتظار کسی که تو را فراموش کرده است. چه بیهوده است نگاه

 

کردن به درهایی که برای همیشه بسته می مانند. چه بیهوده است ،نگاه کردن در آئینه

 

 هایی که صادق نیستند. به چشمهای خودت هم شک می کنی . دلت را بر می داری و کوچ  می کنی.

 به قربانگاه می رسی. خودت هستی و خودت. قربانی می شوی ، به دستان خودت. عشق را زنده می کنی. و در تنهایی هایت غرق می شوی. چه خون سیاهی ! چه  خون سیاهی !.......

 

دردت را به هیچکس مگو.هرگز به روی کسی لبخند مزن. با کسی نه بگو ، نه بشنو.

 

 سکوت کن ، سکوت. رازت را فاش مکن. مبادا دلت هم از رازت با خبر شود. تنها باش ،

 

تنهای تنها. و همه را دوست بدار. واین را هرگز در گوش کسی هم نجوا مکن.

 

به حرفهایم خوب گوش بده. راز این است: تنها باش و عاشق !.

 

بگذار در تنهایی ات همه جای بگیرند. دوست و دشمن، منافق و موافق ، خشک و تر ، او و آنها. در را به روی کسی مبند بگذار همه در تنهایی ات شریک باشند. تنهایی ات را که در آن عاشق به قربانگاه رفت و عشق از آسمان نازل شد. عشق وقتی بر تو نازل می شود  که خودت را در پای خودت قربانی کنی. عاشق را تنها یک چیز از پای در می  آورد :

 

انتظار ، انتظار، انتظار......

 

               

 
بگذار هر روز، دلیلی باشد در دست
بگذار هر روز، عشقی باشد در دل
بگذار هر روز، دلیلی باشد برای زندگی
امشب هم فراموش کرد، مثل همه شبهایی که پشت پنجره او را به انتظار می نشستم و او نمی آمد
آه ... صبح نزدیک است
صدای خنده مستانه اش آمد، اما پنجره‌ام دیگر گشوده نخواهد شد
چرا که دیگر از این پنجره خت که انتظارم را به تمسخر می‌گیرند  بی زارم
خوش باش که من عمری ست به شنیدن خنده ی سر خوش و مستانه ات، به نگاهی دزددانه از پس پنجره دلخوشم ....
در گذر زمان،
عشق ها می میرند و فقط  خاطره‌هاست که شیرین و تلخ، دست نخورده به جای می مانند.

 
بیشتر از همیشه دوستت دارم
گر چه از عاشقی
و از عاشق شدن بیزارم
زیر آوار فرو ریخته عشق
از دلم چیزی نمونده که به تو بسپارم
اگر بیهوده می ترسیدم
عشق را آنگونه که هست میدیدم
شاید این لحظه غمگین وداع
قلبمو دوباره می بخشیدم
هر دریچه ای که رو به شب گشودم
فکر تنهائی چشمهای تو بودم
عاشقانه ترین سروده ام شعر چشمهای تو بوده
از تو بوده
 
 

برگشتم که بهت بگم

تنها توی این خونه و بدون تو...
دیوارهای سفید و خالی این خونه هم با من از تو می گفتند.به در و دیوار خیره شده بودم و مثل ابر بهاری می باریدم.دلم برات تنگ شده...
خیلی صبر کردم اما تو همیشه در فرار و شتاب بودی.هرگز ندیدمت یا شاید ظاهرت و دیدم و هیچ وقت به درونت توجه ای نکردم.متاسفم...
نفهمیدی چه روزها و چه شبهایی را بدون تو گذراندم.

 تنهام گذاشتی .....
از تو یاد گرفتم عاشق زندگی و مهر و محبت باشم٫ یاد گرفتم با لجبازی کردن و غصه خوردن به هیچ جا نمی رسم.صبر و تحمل٫ عشق واقعی، خیلی چیزها را یاد گرفتم اما یاد نگرفتم که چه باید بکنم که این دل شکسته و ناامید من تو را فراموش کنه...
همه حرفهایم را در یک جمله برات خلاصه می کنم : دوستت دارم اما فرصت ماندن ندارم!!!
دنبالم نگرد و وقتی دیگه نباشم می فهمی عشق چیه و عاشقت کیه!!!
به قولی هم که دادم عمل می کنم اخرین صفحهات  دفترچه کهنه خاطرات را هم می نویسم.
برگشتم که بهت بگم اومدم برای خداحافظی...

دیشب کمکم نکردی

دلم هم شکست 

 وقتی آموزگار گفت عشق چند بخشه یه بار دستم رو از بالا به پایین آوردم و با خوشحالی داد زدم و گفتم :  یک بخش فقط یک بخش

 ولی وقتی تو رو شناختم فهمیدم عشق سه بخشه :

عطش دیدن تو ....

                  شوق با تو بودن...

                                    اندوه بی تو بودن ...

                                                       

 

یه دل شکسته دارم

کی می خره؟

دوستم میگفت : یه جا سراغ داره که دل شکسته رو خوب می خره.

آدرس اونجا رو به زحمت پیدا کردم

تو یکی از کوچه های تنگ و تاریک

تابلو مغازه خیلی قدیمیه طوری که اصلآ معلوم نیست چی نوشته

فقط کلمه قلب ویه کلمه که نصفش پیداست، ابد.. که اونم به هزار مصیبت

میشه خوندش

صاحب مغازه یه پیرمرده

نشسته رو یه صندلی و داره با یه تکه نخ محکم یه قلب رو وصله میزنه

وای چه قدر قلب اینجاست!!

بزرگ ، کوچیک، متوسط

یه سریشون تو شسشه الکل و یه سری هم خشک کرده و زده به دیوار

- سلام

- یه دل آوردم واسه فروش

                                        چند بار شکسته؟

                                                    - مگه مهمه؟

:بله، هر چی کمتر بهتر

- با اینها چیکار میکنی؟

:مگه نمیبینی؟

- آره خوب ولی واسه چی اینها رو جمع میکنی؟

:بده اون دلتو ببینم چند می ازه

اون رو ورانداز میکنه و زیر لب یه چیزایی زمزمه میکنه:

این دو تا درست میشه، این یکی خیلی بزرگه...

چند دقیقه فکر میکنه

:دل خودته یا پیداش کردی؟

:از کسی خریدی؟

- نه مال خودمه  

- چند میخریش؟

: قیمتی نداره.

- من اگه بخوام یکی ازت بخرم چند میدی؟

: بستگی داره.

- به چی؟

:کدومش رو بخوای

- مثلآ اون

:فروشی نیست

- چرا؟

:عتیقست

- مال کی بوده؟

: مجنون

- خب اون

:فروشی نیست

- آخه چرا مگه مال کیه؟

: سواد داری زیرش نوشته که .....

- خب اون چی؟

: اون اصلآ فروشی نیست

- مال کیه؟

: مال خودمه

 

- حالا مال منو چند می خری؟

:یه کلام 5هزار تومن

چشام از کاسه زد بیرون،آخه چرا؟

:قلبت خیلی وصله داره

چند جاش هم اصلآ درست نمیشه

 آدم معروفی هم که نیستی

- خب نیستم ولی عاشق که هستم

با مسخره پوزخندی زد و گفت:

:عاشق ، یه عاشق زنده اصلآ با عقل جور در نمیاد

این قلبهایی که میبینی همه مال عاشقهایی هست که از عشق حقیقی مردن

پس تو چرا هنوز زنده ای؟ پس تو عاشق نبودی

نه قلبت به دردم نمیخوره

دلم رو ازش پس میگیرم و بر میگردم تو راه همش به جمله های آخر پیرمرد فکر میکردم ((یه عاشق زنده اصلآ با عقل جور در نمیاد این قلبهایی که میبینی همه مال عاشقهایی هست که از عشق حقیقی مردن پس تو چرا هنوز زنده ای؟))

به خونه که رسیدم یه راست به تختم اومدم و خوابیدم

تو خواب دیدم که دارم با قلبم صحبت می کنم

اون میگفت: چرا می خوای منو بفروشی؟ اصلآ تو چرا انقدر احساساتی هستی که من رو انقدر شکننده کردی؟ مگه گناه من چی بوده که مال تو شدم؟ همه رو بهم ترجیح میدی، هیچ وقت به فکر من نبودی. حتی اون پیرمرد هم واسه قلبش ارزش قائل بود و نمی خواست بفروشه.ولی تو...

بعد هم زد زیر گریه

از خواب پریدم عرق کرده بودم و چشمهام پر از اشک بود.دستمو رو قلبم گذاشتم و مدام تکرار میکردم

دوستت دارم دوستت دارم

دیگه هیچ وقت نمی ذارم حتی یه خراش کوچیک روت بیفته

قلبم تند تند میزد سرم رو روی  متکا گذاشتم و با تکرار جمله دوستت دارم به خواب رفتم

 به  خواب آرومی رفتم یه  خواب  ابدی

 روزگاری در جریزه ای زیبا تمام حواس زندگی می کردند… شادی.غم.غرور.عشق و …

      روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت پس همه ی ساکنین جزیره قایق هایشان را مرمت کردند وجزیره را ترک کردند … اما عشق مایل بود تا آخرین لحظه باقی بماند چرا که او عاشق جزیره بود … وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت عشق از ثروت که با قایق با شکوهش  جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت : (( آیا می توانم با تو همسفر شوم؟ )) ثروت گفت : (( نه من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم دارم و دیگر جائی برای تو نیست )) پس عشق از غرور که با یک کرجی  زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست و گفت : (( لطفا کمک کن و مرا با خود ببر )) غرور گفت : (( نمی توانم تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق مرا کثیف می کنی ))  غم در کنار عشق بود پس عشق به او گفت : (( اجازه بده تا من با تو بیایم …. )) غم با صدائی حرن آلود گفت : (( آه عشق! من خیلی غمگین هستم و احتیاج به تنها ئی دارم )) پس عشق این بار به سراغ شادی رفت و او را صدا زد اما ... او آنقدر غرق در شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را نشنید …!!! ناگهان صدائی شنید : (( بیا عشق … من تو را خواهم برد . )) عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد نام یاریگرش را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد که چقدر به پیرمرد بدهکار است چرا که او جان عشق را نجات داده بود . عشق از علم پرسید : (( او که بود؟ )) و علم پاسخ داد : (( زمان است )) عشق گفت: (( زمان !!! اما چرا به من کمک کرد؟ )) علم لبخندی خردمندانه زد و گفت : (( زیرا تنها زمان است که قادر به درک عظمت عشق است ))

 

 

   *********************  A Beautiful Prayer  ********************

  I asked God to take away my habit .God said: no ,It is not for me to take away ,but for you to give it up .I asked God to make my handicapped child whole .God said :no ,His spirit whole ,his body is only temporary .I asked God to grant me patience .God said :no ,patience is a byproduct of tribulation .It isn't granted ,it is learned .I asked God to give me happiness .God said :no ,I give you blessings ;happiness is up to you .I asked God to spare me pain .God said :no , suffering draws you apart from worldly cares and brings you closer to me .I asked God t make my spirit grow .God said :no ,you must grow on your own But

 I will prune you to make you fruitful .I asked God for all things that I might enjoy life .God said :no ,I will give you life ,so that you may enjoy all things .I asked God to help me love others ,as much as he loves me .God said : Ahah , finaly  you have the idea …!!!                                                                                 

آرزوم اینه که همیشه همه آدما  شیرین ترین احسا سشون موقعی باشه که دلی رو شاد میکنن نه موقعی که خودشون شادن.تم زمزمه درونیه خودمه شاید باهاش آشنا باشی شایدم نه واست بیگانه باشه در هر صورت دوست داشتم بخونی تا بدونه ستخوبه ؟ بده ؟ مثبته ؟ ویا شایدم منفیه !

 

بازم به نام خدا

 اون خدائی که باهاش صمیمی ام ونمی ذاره کسی اذیتم کنه!!(نمی دونم شایدم نه !..)

 

به یا د ندارم آخرین باری که دلم هوای سفر کرد آسمان چه رنگی بود؟! زمین سبز بود ؟

غروب  رنگی بود؟!و  شب ستاره باران  و شهر اینهمه شلوغ و پر دغدغه ؟!!

 

به یاد ندارم آخرین باری که از کنار حصار خلوت  تنهاییم ستاره های آسمان غبارآلود شهرم را نظاره  می کردم کسی صدایم کرد ؟! کرد کسی صدایم ؟! وبرد مرا به آنسوی حقیقت مبهم و تکراری هر شب؟!

 

به یاد ندارم آخرین باری را که باز مثل همیشه ندیدمش  نشنیدمش  نبوئیدمش  

 کسی لمس کرد  ترنم اشکهایم را به روی گونه های یخ  زده ام؟

 

 واصلاً دید مرا ؟؟

 ندید ؟؟

 دید؟؟

 واصلاً ندید!!!

به یاد ندارم آخرین باری را  که هزاران بار  سوختم  فرو ریختم  تا آموختم سکوت نیز راهیست تا اوج گرفتن به آسمان در این تنگنای خاکی پر هیاهو

 صدا ئی رسید به گوشم که تنهائی ؟ ساکتی !! می شنوی ؟ هستی ؟!!

 

به یاد ندارم آخرین باری را که تمنا کردم  هق هقم تنها موسیقی شباهنگامم باشد   آمد آن نغمه روح نوازی که سراغش را از ماه میگرفتم؟؟

 واز مهتاب می خواستم   می خواستم تا بماند - بماند تا همیشه ؟؟؟

 

به یاد ندارم آخرین باری که سطر سطر نیازم  حکایت رهائی بود و

 پرنده شدن  پرنده شدن و رها شدن .. . قفسی باز شد ؟؟!...

 بندی گسسته شد ؟؟....

 

حتی به یاد ندارم آخرین باری را که زمزمه کردم:

 

 

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست

پیرهن چاک و غزلخوان و صراحی در دست

 

نرگسش عربده جوی لبش افسوس کنان

نیمه شب دوش به بالین من آمد بنشست

 

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین

گفت :

 

 ای عاشق دیرینه من خوابت هست؟؟!!!!

 

 آری            به یاد ندارم            

 

زیرا که:

 

دیریست که دلدار پیامی نفرستاد

ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد

 

صد نامه فرستادم و آن شاه سواران

پیکی ندوانیدو سلامی نفرستاد

 

فریاد که آن ساقی شکر لب سرمست

 

دانست که مخمورم و جامی نفرستاد

 

 

حافظ به ادب باش که واخواست نباشد

گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد 

 

 

بچه ها  دلم هوای آسمونو کرده  کی راشو بهم نشون میده؟؟!!

 

آسمونی باشیم هرچند رو زمین خاکی زندگی میکنیم.